دختر شهرستانی

این جا زندگی منه با دختر شهرستانی

دختر شهرستانی

این جا زندگی منه با دختر شهرستانی

شماره ۵

بی حوصله تر از همیشه نگاهت با حوصله ام می کند نمی دانم چگونه عاشق می شوم عاشقم کن عاشقم کن که عاشقان لیاقت بهشت دارند در بی عشقی فراق تو در دوزخم می سوزم  

 

خیلی وقته همدیگرو ندیدم نه نمی دونم چن روزه ولی حالا که دختره حوس نوشتن زده بسرش چرا که نه  

 

یه داستان هستش نمی دونم دختره چرا دوسش داره شما بخونین شاید فهمیدین  

 

 


عاقبت راستگویی

     روزی طفلی  برای طلب علم راهی سفر شد ؛ مادرش به او سفارش کرد  : ((دروغ فرزندم!زیرا نجات ورهایی در راستگویی است واگر غیر از آن باشد ، هلاکت و نابودی است . سپس مادرش به او 100 دینار داد. آن طفل به سوی صحرا رفت .

    در راه باتعدادی از دزدان برخورد کرد.سارقین به او گفتند :(( آیا همراه خود پولی داری؟ گفت : (( بله ! صد دینار به همراه من است. سارقین از حرف ها ی کودک تعجب کردند! پیش خود گفتند ، مردم هر وقت سارقین را می بینند اموالشان را مخفی می کنند و می گویند: (( نزد ما هیچ پولی نیست . به همین خاطر او را نزد رئیس شان بردند.

   رئیس دزدان به او گفت : (( چرا به ما دروغ می گویی که پولی به همراه خود داری ؟آن کودک گفت: (( من به شما دروغ نگفتم ، این ها اموال من هستند ؛ سپس پولی که داشت نشان داد . رئیس گفت : (( پسرم چرا دروغ نگفته ای ؟ )) کودک گفت: (( مادرم نیز مرا به راستگویی دعوت نموده ، من هم هیچ وقت دروغ نمی گویم زیرا در هر کار از مادرم نا فرمانی نمی کنم.)) 

     سپس آن مرد گریه کرد و گفت : (( این پسر می ترسد دروغ بگوید و مادرش بر  او خشم کند . در حالی که من از خشم خداوند نمی ترسم ! فرزندم من نیز از تو درس بزرگی گرفتم.))   


 

داستان دختره عشقش    

با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم .» خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلأ تا نمی گذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد .می دانستم . او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .

×××

گفت : «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت :«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی » و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم «بخورش» می گفت :«تمام می شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماند»

صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی؟» گفت :«مواظبشان هستم » می گفت «می خواهم تا موقعی که دوست هستیم » و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستی که تا ندارد.»

×××

یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود آن دور دورها . می گوید «می روم ، اما زود برمی گردم» . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد .یادش رفت به من شکلات بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد